روباه اره کش
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: افسانه های شمال
منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 161-164
موجود افسانهای: --
نام قهرمان: کلاغ بزرگ
جنسیت قهرمان/قهرمانان: پرنده
نام ضد قهرمان: روباه
یکی از خصوصیات روباه قصه های ایرانی، حقه بازی و مکر فراوان او است. این خصوصیت دستمایه بسیاری از قصه هایی است که روباه در آن نقش دارد. حضور روباه، حضوری تمثیلی است و در اصل او تمثیل آدم های ریاکار، حقه باز و متظاهر است و با این سلاح هاست که روباه قصه ها به شکار می پردازد. این که او در رده حیوانات از قدرت بدنی زیادی برخوردار نیست، اما همیشه در نبرد با آدمیان و در کار دستبرد به پرندگان خانگی بوده، شاید، در دادن چنین نقشی به او بی تأثیر نبوده است. «روباه اره کش» روایت دیگری است از حقه بازی و فریب دادن موجودات ساده لوح، توسط روباه که با زبان طنز آمیزی روایت شده است. متن کامل این روایت را از کتاب «افسانه های شمال» می نویسیم.
باغی بود و توی آن درختی. بالای آن درخت زاغی با سه جوجه اش زندگی می کرد. روزی از روزها گذرِ روباهی به این باغ و به خانه ی زاغ افتاد. آمد پای درخت و دم دمکی زد و بعد قیافه جدی و تندی به خود گرفت و گفت: «آقا زاغی! من گرسنه هستم.» زاغ جواب داد: «قارقار! من چه کار کنم!» روباه گفت: «تو چه کار کنی! زود باش یکی از بچه هایت را پایین بینداز و گرنه با دمم درخت را ارّه می کنم و بعد همه تان را می خورم.» زاغ ترسید و یکی از بچه هایش را پایین انداخت و به خورد روباه داد. روز دیگر شد. باز روباه پایین پای درخت آمد و گفت: «آقا زاغی! می دانی که این درخت مال منه، حالا زود باش بچه دیگرت را پایین بینداز والا با دمم درخت را ارّه می کنم و آن وقت هم تو را می خورم و هم بچه هایت را.» زاغ ترسید و با ناراحتی یکی دیگر از بچه هایش را برای روباه پایین انداخت و تنها یک بچه کاکل زری برایش باقی ماند. روز دیگر شد. باز سر و کله روباه پای درخت آفتابی شد و گفت: «آقا زاغی! روزی امروزم را برسان وگرنه با دمم درخت را ارّه می کنم.» زاغ نگران و ناراحت با خود فکر کرد، بهتر است این بار با کلاغ بزرگ مشورت کنم و ببینم او چه سفارشی می کند. توی این فکر بود که باز صدای روباه را شنید که می گفت: «آقا زاغی! این که دیگر فکر کردن ندارد، زودباش معطلم نکن!» زاغ جواب داد: «قار قار! خیلی خوب! کمی به من مهلت بده تا از خواب بیدارش کنم و غذایش را بدهم.» روباه با بی حوصلگی گفت: «باشد، ولی زودتر، مبادا عصبانیم کنی!» این را گفت، بعد سرش را روی دست هایش گذاشت و دمش را جمع کرد و زیر درخت لمید و خوابش برد. زاغ هم یواشکی پرواز کرد و خود را به کلاغ بزرگ رساند و ماجرا را برایش تعریف کرد. کلاغ بزرگ پس از شنیدن ماجرا، دو بالی بر سر زاغ کوفت و گفت: «قار قار! زاغ ساده دل! دم روباه ارّه نیست که درخت را قطع کند. بپر برو و بگو آن قدر ارّه کن تا جانت بالا بیاید.» زاغ زودی به لانه برگشت که صدای روباه را شنید: «آقا زاغی مهلتت تمام شد.» زاغ با عصبانیت گفت: «قار قار! پدر سوخته آن قدر با دمت ارّه بکش تا جانت بالا بیاید.» روباه جواب داد: «الان!» زاغ گفت: «قار قار! پایت بشکنه انشاء الله! زودباش ارّه کن!» روباه حلقه دمش را باز کرد و به دور تنه درخت پیچاند و گفت: «ارّه کنم یا بچه ات را پایین می اندازی!» زاغ گفت: «قار قار! برو گم شو! برو گم شو!» روباه که وضع را چنین دید، جایز ندانست که بیشتر اصرار کند. دمش را روی کولش گذاشت و از در باغ بیرون رفت. روز دیگر وارد باغ نشد. از پشت پرچین باغ رفت و آمد زاغ را پایید. دو روز سرگرم این کار شد تا این که فهمید با کلاغ بزرگ رفت و آمد دارد و شستش خبردار شد که کار، کارِ کلاغ بزرگ است که زاغ را هشیار کرد. آتش انتقام در دلش روشن شد و به کمین کلاغ بزرگ نشست. برای این کار سر و تنش را به آب زد و بعد روی خاک چند غلت خورد و پایین درختی که کلاغ بزرگ بالایش خانه داشت، خود را به مردن زد. کلاغ بزرگ بی خبر از همه جا، از گشت و دیدار روزانه اش با این و آن به خانه آمد، چشمش به پای درخت افتاد و روباه را مرده یافت. در دلش جشنی به پا شد و به فکر افتاد که از مُرده روباه هم انتقام زاغ را بکشد و قصد کرد، چشمانش را از حدقه درآورد. این بود که با حرکت تندی پایین پرید و روی سر و پوزه روباه نشست که روباه در یک آن دهان باز کرد و پای کلاغ بزرگ را به دندان گرفت و از لای دندان های چفت شده اش گفت: «خوب کلاغ بزرگه! حالا می خورمت تا به سزای عملت برسی.» کلاغ بزرگ جواب داد: «قار قار! عیبی ندارد، مرا بخور ولی...» روباه پرسید: «ولی چی؟» کلاغ بزرگ جواب داد: «قار قار! وقتی پدرانت می خواستند پدرانم را بخورند، قبل از خوردن می گفتند، فاتحه! لابد تو هم رسم پدرانت را به جا می آوری!» روباه با غرور گفت: «بله!» کلاغ بزرگ گفت: «قار قار! پس آماده ام، مرا بخور!» روباه گفت: «فاتحه!» دهانش را برای گفتن «فاتحه» باز کرد که کلاغ بزرگ زود جنبید و پایش را از لای دندان های روباه به در برد و پرواز کرد و سر درخت نشست. بعد به روباه که دهانش باز مانده بود، نگاه کرد. کمی به خودش زور آورد و فضله ای پایین انداخت و گفت: «این را بخور و برای هفت جدت هم نگهدار.»